اي دوست قبولم كن و جانم بستان.. (مولانا)


اي دوست قبولم كن و جانم بستان..

مستم كن و وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گيرد بي تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان

****************************

اي زندگي تن و توانم همه تو

جاني و دلي اي دل و جانم همه تو

تو هستي من شدي ازآني همه من

من نيست شدم در تو ازآنم همه تو

**********************************

خود ممكن آن نيست كه بردارم دل

آن به كه به سوداي تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه كنم بهر چه مي‌دارم دل

*********************************

در عشق تو هر حيله كه كردم هيچ است

هر خون جگر كه بي تو خوردم هيچ است

از درد تو هيچ روي درمانم نيست

درمان كه كند مرا كه دردم هيچ است

*****************************************

من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود از وي همه ناز

شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد

شب را چه كنم حديث ما بود دراز

********************************

دل تنگم و ديدار تو درمان من است

بي رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هيچ دلي مباد  بر هيچ تني

آن كز قلم چراغ تو بر جان من است 

********************************

اي نور دل و ديده و جانم چوني

وي آرزوي هر دو جهانم چوني

من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس

تو بي رخ زرد من ندانم چوني

**************************************

افغان كردم بر آن فغانم مي سوخت

خامش كردم چو خامشانم مي سوخت

از جمله كران‌ها برون كرد مرا

رفتم به ميان و در ميانم مي سوخت

*************************************** 

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم

كان درد به صد هزار درمان ندهم

**********************************

اندر دل بي وفا غم و ماتم باد

آنرا كه وفا نيست از عالم كم باد

ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد

جز غم كه هزار آفرين بر غم باد

******************************************

در عشق توام نصيحت و پند چه سود

زهرآب چشيده‌ام مرا قند چه سود

گويند مرا كه بند بر پاش نهيد

ديوانه دل است پام بر بند چه سود

 *********************************

من ذره و خورشيد لقايي تو مرا

بيمار غمم عين دوايي تو مرا

بي بال و پر اندر پي تو مي‌پررم

من كَه شده‌ام چو كهربايي تو مرا

***************************************

غم را بر او گزيده مي بايد كرد

وز چاه طمع بريده مي بايد كرد

خون دل من ريخته مي‌خواهد يار

اين كار مرا به ديده مي‌بايد كرد

******************************* 

آبي كه ازاين ديده چو خون مي‌ريزد

خون است بيا ببين كه چون مي‌ريزد

پيداست كه خون من چه برداشت كند

دل مي‌خورد و ديده برون مي‌ريزد

شيشه تبدار

روي آن شيشه تبدار تو را "ها" کردم

اسم زيباي تو را با نفسم جا کردم

حرف با برف زدم سوز زمستاني را
با بخار نفسم وصل به گرما کردم

شيشه بد جور دلش ابري و باراني شد
شيشه را يک شبه تبديل به دريا کردم

عرقي سرد به پيشاني آن شيشه نشست
تا به اميد ورود تو دهان وا کردم

در هواي نفسم گم شده بودي اي عشق
با سرانگشت ، تو را گشتم و پيدا کردم

با سرانگشت کشيدم به دلش عکس تو را
عکس زيباي تو را سير تماشا کردم

و به عشق تو فرآيند تنفس را هم 
جذب اکسيژن چشمان تو معنا کردم

باز با بازدمي اسم تو بر شيشه نشست
من دمم را به اميد تو مسيحا کردم

پنجره دفترم امروز شد و شيشه غزل
و من امروز بر اين شيشه تو را "ها" کردم

آن قدر آه کشيدم که تو اين شعر شدي 
جاي هر واژه، نفس پشت نفس جا کردم

اینک ای شعر مه آلوده خداحافظ تو
ختم این شعر نفسگیر در اینجا کردم


شاعر : ناشناس

منبع :http://www.shikpoem.blogfa.com/

دل مبند

از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اندصبح تو راابرهای تار
تنهابه این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شایدبهانه ایست که قربانی ات کنند

فاضل نظري